درباره من

متولد فصل پاییز سال ۵۹ در شهر قم ولی اصالتن اصفهانی‌ام. دوران کودکی‌ام با اینکه همزمان با جنگ تحمیلی بود. من در دنیای کودکانه‌ی خودم غرق بودم. قبل از دوران مدرسه، سرگرمی من خرگوش، جوجه تیغی و مرغ و یک بره‌ی سفید (که سوغات پدرم) بود. هر کدام از اینها را به طرق مختلف از دست دادم. بعد از آن دیگر حیوانات را نگهداری نکردم و سال ۶۵ که من شش ساله بودم به اصفهان نقل مکان کردیم و یک‌سالی را آنجا زندگی کردیم و انجا همراه پدربزرگ و مادربزگم روزها به مزرعه پنبه می‌رفتم و کمکشان می‌کردم. مادرم چون این رفتار آنها را دوست نداشت با اصرار به پدرم ما را به قم آورد. من در باغچه‌ی خانه‌امان تقریبن نیم‌متر در نیم‌متر را مثل مزرعه‌ی پدربزرگم قسمت‌بندی کردم و گندم و نخود و لوبیا و عدس می‌کاشتم. ولی خیلی جالب سبز می‌شدند و محصول می‌دادند. مادرم چون دوست داشت ما درس بخوانیم. اجازه نداد در باغچه چیزی بکارم. به من یاد داد چگونه عروسک بدوزم. من عروسک درست می‌کردم و همراه با دخترهای محل نمایش اجرا می‌کردیم. برادرم از اینکه به کوچه نروم چون آن‌ زمان پسرها و دخترها خیلی با هم راحت بودند. هر روز برایم مجله گل‌آقا و کتاب داستان می‌خرید و من آن زمان هنوز به مدرسه نرفته بودم و خواندن بلد نبودم. ابتدا عکس‌ها را نگاه می‌کردم ولی کم‌کم کنجکاو شدم و حروف‌ها را از برادرم که هر روز وقتی از سرکار می‌آمد و جدول حل می‌کرد می‌پرسیدم او هم با حوصله هر روز یکی از حرف‌ها را نشانم می‌داد و می‌گفت این حرف را داخل مجله و کتاب داستان پیدا کن و دورش را خط بکش. و من این کار را می‌کردم.
مادرم خیلی راضی بود. و مدام مجله و روزنامه‌ی برادرم را برای من نگه می‌داشت تا دور کلمات خط بکشم.
وقتی به مدرسه رفتم. بلد بودم بخوانم.و مدام کتاب قصه می‌خواندم و برای خودم که حالا دختر خیال‌پردازی بودم داستان می‌ساختم و می‌نوشتم.
دوران مدرسه و یک تشابه اسمی(مرا مردود کردند و بعد متوجه شدند اشتباه شده) کلاس پنجم دبستان بودم. که باعث دور شدن من از مدرسه شد. و دو سالی ترک تحصیل کردم. مادربزرگم می‌خواست برای‌ اینکه تنها نباشد مرا با خود به اصفهان ببرد که مادرم مانع شد. و من دو سالی را در خانه فقط نقاشی می‌کشیدم و داستان می‌نوشتم.
مادرم در طول دو سال بمن التماس می‌کرد که به مدرسه بروم‌. بلاخره راضی‌ام کرد.
سال اول راهنمایی با بهترین نمرات شاگرد ممتاز شدم و معلمان خیلی تشویقم کردند و من تصمیم گرفتم، فقط درس بخوانم.
به دلایلی پدرم را از دست دادم. من چون پدرم را خیلی دوست داشتم و دیگر نمی‌توانستم او را ببینم غمی بزرگ دلم را گرفت. به شعر رو آوردم و خاطرات، داستان و دل‌نوشته می‌نوشتم. برادرانم خیلی با من مهربان بودند و هوای مرا داشتند. آنها می‌گفتند درست را بخوان تا موفق شوی.
من دردوره‌ی راهنمایی به توصیه معلم ادبیات فقط داستان می‌نوشتم و برای دوستانم می‌خواندم. و او از من خواست که حتمن نویسندگی را ادامه دهم. ولی در دبیرستان بخاطر اینکه در درس شیمی موفق بودم. قرار شد در المپیاد شیمی شرکت کنم. از نوشتن داستان دور شدم. دبیر شیمی با من تمرین می‌کرد. ولی شب قبل از امتحان برایم حادثه‌ای پیش آمد و سر و صورتم زخمی شد و نتوانستم در امتحان شرکت کنم.
سال اول کنکور، مرحله‌ی اول دانشگاه قبول شدم ولی مرحله‌ی دوم متاسفانه رد شدم. سال بعد، برادرم بخاطر کارش به شیراز رفت و مرا بخاطر تنها نبودن بچه‌هایش با خود به شیراز برد و مدتی با آنها بودم. آنجا برای دانشگاه درس می‌خواندم ولی ان سال باز قبول نشدم..
سال بعد هم دانشگاه دولتی ثبت‌نام کردم و هم آزاد اصفهان، که به جلسه‌ی امتحان دیر رسیدم. یعنی یک کلام یک جای کارم لنگ می‌زد نمی‌دانم چرا؟
باز می‌نوشتم ولی جرات اینکه بگویم می‌نویسم را نداشتم چون می‌گفتند نوشتن که نشد کار.
مادرم دوست داشت معلم شوم خودم دوست داشتم مهندسی کشاورزی قبول شوم و به این بهانه پدرم را بیشتر ببینم.
ولی متاسفانه قبول نشدم.
هجده سال بودم که در کلاسهای نقاشی شرکت کردم و دوسال را مداوم نقاشی کشیدم.
دانشگاه پیام نور فراگیر که تازه شروع به کار کرد من با رشته‌ی مترجمی چند ترمی را شرکت کردم ولی متاسفانه به دلیل ازدواج و مخالفت پدر همسرم از ادامه تحصیل باز ماندم ولی در خانه کتاب‌های انگلیسی می‌گرفتم و می‌خواندم و ترجمه می‌کردم.