هوا تاریک بود. من، خواهرم و پسرخالههایم توی حیاط خانهامان گرگم به هوا بازی میکردیم. آنقدر سرگرم بودیم که متوجه اللهاکبر گفتن مادرم موقع نماز نمیشدیم.
خانهامان قدیمی بود، پدرم تصمیم داشت تا خانهای آپارتمانی بسازد. بنابراین نیمی از حیاط را از زیرِ زمین کنده بود. ولی موزاییکهایش هنوز سرجای خود بودند.
ما میدویدیم، متوجه اطرافمان نبودیم. چشمتان روز بد نبیند، پسرخالهام گرگ شد و با صداهای عجیب و غریب مرا ترساند و دنبالم کرد. او دستهایش را از هم باز کرده بود تا مرا بگیرد.
من جیغ بلندی کشیدم و از ترس فرار کردم. همینطور که میدویدم، نفهمیدم کجا میروم، فقط میدانم زیر پایم خالی شد و من پایین رفتم، کف زیرزمین نقش بر زمین شدم، چند تا موزاییک روی کمرم افتاد.
مادرم از صدای فریادِ من نمازش را شکست و به حیاط آمد.
او لبهی زیر زمین آمد، از آن بالا صدایم میکرد. او گفت: خوبی؟
من از درد فقط گریه میکردم. مادرم با سختی فراوان از دیوار پایین آمد و از یکی از پسرخالهها خواست تا نردبان همسایه را بگیرد و بیاورد تا مرا به بالا ببرند. چون راهپلهای نبود
با هر سختی بود، موزائیکها را یکییکی از روی کمرم برداشت.چه دردی داشتم، دنیا را تیره و تار میدیدم، گویا در یک قدمی مرگ بودم. نمیتوانستم حرکت کنم
پسرخالهام نردبان همسایه را گرفته بود. با کمک برادرش آن را از آن بالا به پایین زیرزمین قرار دادند. مادرم مرا بغل کرد و از نردبان بالا رفت.
او مرا به داخل اتاق برد و روی رختخوابی که خواهرم پهن کرده بود، خواباند، خواهرم اشک میریخت، ترس و هراس وجودم را گرفته بود،
تمام بدنم درد میکرد. درد کمرم آنقدر بود که گفتم: من امشب میمیرم.
مادرم گریه میکرد. به پسرخالهها گفت: بروید خانهاتان، اگر عمو شما را ببیند حتمن دعوایتان میکند.
آنها رفتند.
وقتی پدرم آمد و جریان را شنید خیلی ناراحت شد. او گفت: چند بار گفتم این قسمت از حیاط نروید. اگر رضا و هادی را ببینم حتمن دعواشون میکنم، دیگه حق ندارند بیان اینجا، چون تقصیر اوناست، همش دنبال بازیگوشیاند.
من از پدرم خواستم که آنها را دعوا نکند. تقصیر خودم بود. میدانستم که اگر آنها را دعوا کند، اختلاف خانوادگی پیش میآید.
آن شب مادرم تا صبح کنار رختخوابم نشست و دستش روی کمرم بود. او آیهالکرسی میخواند و آرامآرام اشک میریخت.
هر وقت دست مادرم روی کمرم بود، درد را حس نمیکردم. نمیدانم از گرمی دستانش بود، یا مهر مادریاش باعث میشد تا خداوند نظری کند و مرهمی برای تسکین دردهایم شود
به نظر من جنس مادر از مهر و مهربانی است که تا مادر نشوی درک نخواهی کرد.
مادرم دوستت دارم و از خداوند میخواهم از روزهای عمر من بکاهد و به عمر شما بیافزاید، زیرا تو لایق بهترینهایی
یک پاسخ
خدا برای شما حفظشون کنه.
تندرست باشید.