قصه‌ی کتی‌ماسمالو(بچه گربه‌ی زیبای من)

یکی‌بود، یکی نبود، زیر گنبد آبی آسمون، روی یک پشت‌بوم خونه‌ی قدیمی، کنار یه نورگیر شیشه‌ای زیر یه کولر آبی، بچه‌گربه‌ای با مامانش زندگی می‌کرد.
بچه‌گربه به سفیدی و نرمی ماست بود، مامانش، اسم اونو کتی‌ماسمالو گذاشته بود.
کتی‌ماسمالو، یه دوستی داشت که اسمش لاکتوماسی بود. لاکتوماسی یه ذره‌ی کوچولوییه که تو ماست زندگی می‌کنه. هر وقت کتی‌ماسمالو با میکروبا درگیر می‌شد. لاکتوماسی به کمکش میومد.
روزی از روزا، کتی‌ماسمالو روی نورگیر بالا و پایین می‌رفت و قِل می‌خورد و دلش قِلقِلکی می‌شد و بازی می‌کرد. یهو از پشت پنجره‌ی نورگیر،، چشمش به چند تا بچه افتاد که داشتن با خمیرای رنگی بازی می‌کردن، اونا شکل‌های عجیب و غریبی می‌ساختن.
کتی‌ماسمالو از کار اونا تعجب کرد و با خودش گفت: “یعنی اینا دارن چکار می‌کنن؟”
کتی از کار اونا خوشش اومد و رفت روی شیشه نشست و اونا رو نگاه می‌کرد.
یه دفه مامان یکی از اونا اومد و گفت: “این چه کاریه که شماها می‌کنید؟”
بعد خمیرای رنگی رو از اونا گرفت و از پنجره‌ی نورگیر بیرون انداخت. بچه‌ها رو هم از آشپزخونه بیرون کرد.
خمیر رو پشت‌بوم افتاد. کتی‌ماسمالو از روی نورگیر پرید. کنار خمیر نشست. با دست خمیرو زیر و رو کرد. بو کشید. بوی خوبی می‌داد. زبونش‌ رو بیرون اورد و رو اون مالید. کم‌کم اونو مزه‌مزه کرد و بعد خوردش. وقتی تموم شد، زبونشو دور دهنش مالید تا اثری ازش باقی نَمونه.
دوباره روی نورگیر رفت و مشغول سرسره‌بازی شد. هنوز یک ربع نشده بود که احساس کرد، شکمش درد می‌کنه. دستشو روی شکمش گذاشت و گفت: “آااایییی، آی دلم”
پیش مامانش که زیر کولر خوابیده بود، رفت و گفت: ” مامانی! آاایی، دلم درد می‌کنه”.
مامان: “خب، سردت شده، بیا تو بغلم بخواب، زودی خوب میشی”.
کتی‌ماسمالو تو بغل مامانش خوابید. اما درد شکمش خوب نشد که‌ نشد.
کتی‌ماسمالو: “مامان، آاایی‌دلم، دلم خیلی درد می‌کنه”
مامان: “دستتو به جایی زدی یا چیزی خوردی؟”
کتی‌ماسمالو: “نه من غیر از شیر چیزی نخوردم”
مامان : “آخه، چرا دلت درد می‌کنه؟”
کتی‌‌ماسمالو: “نمی‌دونم”
مامان:”اگه موقع بازی روی نورگیر یخ کرده بود، باید تا الان خوب شده باشه”
کتی گریه کرد و گفت: “مامان میکروبا دارن تو دلم با هم دعوا می‌کنه”
تا کتی‌ماسمالو این حرفو زد، مامان گربه سرش را تکون داد و با خودش گفت: “حتمن کتی‌ماسمالو یه چیزی خورده، اما از ترس اینکه من دعواش نکنم، اونو از من پنهون می‌کنه”‌
بعدم روشو به کتی‌ماسمالو کرد و گفت‌: “چند لحظه صبر کن، الان میام”
مامان رفت، چند لحظه بعد، با یه کاسه ماست برگشت. اونو جلوی کتی گذاشت.
کتی ماسمالو زبونشو بیرون آورد و توی ظرف ماست کرد. وقتی بیرون اورد. لاکتوماسی رو زبونش نشسته بود. مامان کناری وایساده بود و اونا رو نگاه می‌کرد..
لاکتوماسی: “سلام کتی‌ماسمالو، دوباره چی خوردی؟”
کتی‌ماسمالو: “سلام، دلم‌، آاایییی، آی دلم، من چیزی نخوردم”
لاکتوماسی با سرعت توی شکم کتی‌ماسمالو رفت و همه جا خوب بررسی کرد. میکروبای رنگی رو میدید که با هم دعوا می‌کردند. هر کدوم می‌خواستند زودتر وارد روده‌ها بشن. لاکتوماسی اونا رو شناخت. سریع بیرون اومد و روی زبون کتی‌ماسمالو نشست و گفت: “تو امروز چی خوردی؟”
یهو کتی‌ماسمالو دستپاچه شد. و گفت: “هیچی، هیچی نخوردم”
لاکتوماسی: “تو یه چیزی رو از ما پنهون می‌کنی؟
کتی‌‌ماسمالو سرشو پایین انداخت. لاکتوماسی: “اما من میکروبا رو تو شکمت دیدم، تو امروز خمیر بازی خوردی، درسته اونا بی‌خطرند. اما باعث دل‌درد میشن”
کتی‌ماسمالو خجالت کشید، مامان: “باید بمن میگفتی که چی خوردی تا این‌همه درد نکشی؟”
کتی‌ماسمالو : “آخه، اون خانمه چیزای رنگیو پرت کرد بالا، منم رفتم ببینم چی هستن؟ بوی خوبی میدادن، برداشتمش و خوردمشون ”
مامان: “وای خدای من! کدوم خانمه؟”
کتی‌ماسمالو: “همون خانمه، اون پایین بود” .
و انگشتش رو به سمت نورگیر برد. مامان تازه فهمید. که اون چکار کرده؟
سرش رو به طرف لاکتوماسی کرد و گفت: “خواهش می‌کنم، یه کاری کن تا دخترم خوب بشه”
لاکتوماسی دستش رو به طرف کتی‌ماسمالو نشانه گرفت و چند بار بالا و پایین کرد و گفت: “کتی باید قول بده، از این به بعد، هر چیزی‌ رو که دید، نخوره”
کتی‌ماسمالو: “خب، من از کجا بدونم؟ چی خوبه؟ چی بده؟”
مامان به کتی‌ماسمالو اخمی کرد و گفت: “قرار نیست هر چی رو که دیدی بخوری”
لاکتوماسی: “مامانت راست میگه، از این به بعد هر چیزی رو که دیدی، اول خوب نگاش کن، بو بکش، بعد به مامانت نشون بده، اگر مطمئن شدی که خوردنیه، میتونی اونو بخوری”.
کتی‌ماسمالو: “خب، آخه اونا بوی خوبی داشتن”
دماغشو بالا کشید و گفت: “بوی گُل میدادن”
مامان : “خب، ما که گُلا رو نمی‌خوریم”.
ناگهان کتی‌ماسمالو از شدت درد، دادی کشید و گفت: آااایییی، دلم، دلم خیلی درد می‌کنه”
لاکتوماسی: “اول باید قول بدی”
کتی که دیگه طاقتش تموم شده بود، گفت: “قول میدم بدون اجازه‌ی مامانم هیچی نخورم، حتا دیگه گُلارَم نمی‌خورم”
لاکتوماسی خندید و گفت: “ای ناقلا! پس تا حالا گُلم می‌خوردی!”
و سریع داخل شکم کتی‌ماسمالو رفت. جلوی دری که به روده‌های تنگ و باریک می‌رسید، ایستاد و یکی‌یکی میکروبای بدجنس رو می‌گرفت و اونا رو می‌کشت. میکروبا خیلی زیاد بودن.
احساس خستگی کرد. از اونجا بیرون اومد. رو به کتی گفت: ” مگه چِقَد خوردی که تموم نمیشن، خسته شدم”
کتی‌ماسمالو دستش رو باز کرد و گفت: “اِنقد خوردم”
لاکتوماسی:”وای پس حالا‌حالاها کار دارم”
دوباره داخل شکم رفت. میکروبا دست از کتک‌کاری برنمی‌داشتن.
لاکتوماسی خسته بود، نمی‌تونست ادامه بده، از دوستش لاکتومازی که شبیه خودش بود، خواست بهش کمک کنه. اونا با کمک هم تونستن همه‌ی میکروبا رو از بین ببرن.
لاکتوماسی از خستگی زیاد، رفت که بخوابه. اما قبل از اینکه بخوابه، از شکم کتی بیرون اومد و روی زبون اون نشست و گفت: “من میکروبا رو کشتم، حالا کمی بخواب تا خوب بشی”.
هنوز حرفش تموم نشده بود که کتی‌ماسمالو خمیازه‌‌ای کشید و دهنشو باز کرد. لاکتوماسی سُر خورد و رفت تو شکم کتی.
کتی‌ماسمالو رو به مامانش گفت: ” منم خیللللی، خیلی، خیلی خوابم میاد”
چشماشو بست و خوابید.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *