کاریکلماتور زیر سایه‌ی غم


غم، کلمه‌ای که  روزها بود دست از سرم برنمی‌داشت و من غصه‌دار گوشه‌ای می‌نشستم و گریه می‌کردم. اما گریه و غصه خوردن تا کی؟

روزی تصمیم گرفتم تا با غم مبارزه کنم.   همراهی کردن با غم و غصه خوردن،  دردی را درمان نمی‌کرد. جز اینکه غم، صورتم را به آدمی افسرده و پریشان حال تبدیل کرده بود.

خسته شدم. ساعت‌ها فکر کردم تا بلاخره تصمیم گرفتم  با غم‌ مبارزه کنم. چطور و چگونه؟

کلمه غم را روی کاغذ نوشتم. وقتی می‌خواستم شکل آن را بکشم جز سیاهی، رنگی برایش نداشتم. سیاه مثل ظلمتِ شب، دلِ سیاه، لباس ِ مشکی و غیره.

فکری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم آن را در قالب کاریکلماتور بنویسم. ابتدا کمی سخت بود. قلب سیاه، دایره سیاه و اشکال سیاه رنگ،  اما بعد از یک  هفته موفق شدم. کاریکلماتورهایی از جنس غم را بنویسم.

غم‌ِ بزرگی روی شانه‌هایم جا خوش کرده بود.

من زیر سایه‌ی غم، روزهایم را سپری کردم.

شانه‌هایم از شدت سنگینیِ غم افتادند.

ریشه‌های غم از دیواره‌ی دلم بیرون زدند.

غمی که به دلم نشسته بود، قصد رفتن نداشت.

شادی رویش را از من گرفت تا غم خجالت نکشد و مرا دربرگیرد.

شادی مقابل غم ایستاد و با او جنگید.

غم و شادی روبروی هم ایستادند.

اشک تحمل غم مرا نداشت و از دیدگانم برفت.

نگاهم، غم را با اَشک بیرون کرد.

قطره اَشک با نشستن غم بر چهره‌ام، از گونه‌ام سرازیر شد.

با آمدن غم، شبنم روی نگاهم نشست.

گلِ لبخندم از نگاه‌ِ غمگینم خشک شد.

شادی از پس غم برآمد تا لبخند را به تصویر بکشد.

شادی چشم دیدن غم را ندارد.

سنگینیِ بارِ غم را روی دوشم کشیدم.

با آمدن غم، شانه‌هایم شروع به لرزیدن کردند‌.

غم روز را به سیاهی شب می‌گذراند.

غم بر چهره‌ام سایه انداخت.

غم را قاب گرفتم و روی دیوار دلم آویزان کردم.

اشک چشمان غم‌آلودم را می‌شوید.

افسردگی زیر سایه‌ی غم، قد کشید و بزرگ شد.

قلم غمگین جوهرش را پس زد.

غم پرده‌ی سیاه شب را روی خودش کشید.

قطره‌ی غمگین، گوشه‌ی چشمم نشسته و تکان نمی‌خورد.

قطره‌ی اشک، گوشه‌ی چشمم، زانوی غم بغل گرفته بود.

قطره‌های غمگین آسمان چشمم را خیس کردند.

کلکسیون غم‌هایم را روی پرده‌ی زندگی به نمایش درآوردم.

قلم قرمز از غم نوشت و رنگش سیاه شد.

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *