موضوع داستان: ترس از تنهایی
مورچولک و تنهایی
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، مورچه کوچولویی به نام مورچولک با مامانش زندگی میکرد. مورچولک هر روز همراه مامانش میرفت سرکار، اونا باید برای زمستون، غذا جمع میکردن. و مجبور بودن دونههایی که چند برابر از خودشون بزرگتره رو، رو پشتشون بذارن و حرکت کنن.
مورچولک دو تا چراغ رو شاخکاش داشت که وقتی تکونشون میداد، چراغا روشن و خاموش میشدن و همین کار باعث میشد تا با دوستاش بیشتر سرگرم بازی باشه، تا اینکه کار کنه.
روزی، مورچولک یه دونه رو که چند برابر وزن خودش بود رو پشتش گذاشته بود و به طرف خونه میرفت. وسط راه، دوستش موچول رو دید. موچول گفت: “شاخکاتو تکون میدی؟”
موچورلک همینطور که راه میرفت، شاخکاشو تکون داد، چراغاش روشن شدن. یهو با صدای بلند گفت: “موچول فکر کنم یه هیولای بزرگ داره دنبالم میکنه”.
موچول: “هههه، نه بابا سایهی خودته”.
اما مورچولک خیلی دیر حرف موچول رو شنید، چون از ترس، جلوی پاشو ندید و افتاد تو چاله و پاش شکست.
مورچولک داد و فریاد کرد و مامانشو صدا زد.
مامان با سرعت اومد و دید پاش شکسته. اونو بغل کرد و به خونه برد.
چند روزی مراقبش بود، اما باید میرفت سرکار. بخاطر همین مامان رو به مورچولک کرد و گفت: “پسرم من دارم میرم سرکار، میخوام برای زمستون به اندازهی کافی غذا جمع کرده باشم. از امروز تو توی خونه تنها میمونی”.
مورچولک: “مامان میشه موچول بیاد پیشم؟”.
چند روزی موچول به خونهی اونا اومد. موچول اسباببازیا رو میآورد و با هم بازی میکردن. اما موچول هم از محلهی اونا اثاثکشی کردن و به یه محلهی دورتر رفتن. موچول دیگه نتونست به خونهی مورچولک بیاد.
مامان: “پسرم، تو از امروز تنها هستی، یه جورایی خودتو سرگرم کن”.
مورچولک گفت: “باشه مامانی”.
مامان رفت. خونه ساکت بود و هیچ صدایی شنیده نمیشد. مورچولک تو رختخواب دراز کشیده بود و خوابش نمیبرد، یهو صداهای عجیبی شنید، گوشاشو تیز کرد، دلش به تاپتاپ افتاد. شاخکاش تکون میخوردن و خاموش و روشن میشدن. چشماشو باز و بسته کرد. سایهها رو، روی دیوار میدید که میرفتن و میاومدن. ترسید. اما نمیتونست داد بزنه، دندوناش بهم میخوردن.
صداها بیشتر شد. اون نمیتونست از جاش بلند بشه. سایهها هم میرفتن و میاومدن. پتو رو تا روی صورت، رو خودش کشید.
وقتی مامان اومد، گفت: “پسرم چی شده؟”.
مورچولک تا مامان رو دید گریه کرد. بعد از اینکه مامان مورچولک رو آروم کرد. اون جریان رو برای مامانش تعریف کرد. مامان پیش خودش گفت: “حتمن مورچولک خیالاتی شده”.
فردا، مامان سرکار نرفت و توی خونه موند. مامان همینطور که داشت گندمها رو برای املت گندم آماده میکرد رو به مورچولک کرد و گفت: “ببین پسرم! الان که تنهایی، دور و برت هم که شلوغ نیست، میتونی بری کتاب مورچهی مسافر رو بخونی”.
مورچولک: “اجازه میدی بمونم و ببینم چطوری املت گندم رو درست میکنی؟”
مامان: ” حتماً، آره عزیزم بمون و نگاه کن”.
بعد از غذا، مامان رفت تا خونه رو مرتب کنه، مورچولک هم با اسباببازیهاش بازی میکرد. وقتی خسته شد، از توی کتابخونه که کنار دستش بود، کتاب مورچهی مسافر رو برداشت و با صدای بلند میخوند.
بعد از اینکه کار مامان تموم شد، مامان از خستگی زیاد خوابش برد.
مورچولک برای اینکه مامان راحت بخوابه، کتاب رو سر جاش گذاشت و شروع به کشیدن نقاشی روی گچ پاش کرد. چند دقیقه بعد، حوصلهش سر رفت. شاخکاشو تکون میداد و با نور اونا بازی میکرد که یهو یه سایهای دید و صدای بلندی شنید. اتاق تاریک و روشن شد. جیغ کشید و مامان رو صدا زد: “مامان، مامان، دوباره اونا اومدن “.
مامان از جا پرید و گفت: “کیا اومدن؟”.
مورچولک دستش رو دراز کرد و گفت: “همونا که دیروزم اومده بودن، اونجا هستن، پشت پنجره”.
مامان از جا بلند شد. کنار پنجره رفت. خندهی بلندی کرد و گفت: “اینا رو میگی، اینا اَبرای سیاه هستن که تو آسمون اومدن”.
بعد رو به مورچولک کرد و گفت: “پسرم بیا اینجا رو ببین”.
مورچولک: “مامانی من که نمیتونم راه برم”.
مامان: “وای یادم نبود!”.
مامان اومد و مورچولک رو بغل کرد و کنار پنجره نشوند. مورچولک از پشت شیشهی پنجره دید، اَبرای سیاه از اینطرف به اونطرف میرن و باعث روشن و تاریک شدن خونه میشن.
مورچولک: “مامان اَبرا از کجا میان؟”
مامان: “وقتی نور خورشید به آب دریا میتابه، آب دریا گرم میشه و بعد هم بخار میشه و میره بالا، اون وقت تو آسمون اَبرا بوجود میان.
مورچولک: “پس این صداها چی؟”
مامان دوباره گفت: “خب معلومه، صدای رعد و برقه دیگه”.چون اینجا ساکته، صداها رو واضحتر میشنوی، و سکوت باعث میشه تو خیلی چیزایی رو که تو شلوغی نمیشنیدی رو تو تنهایی بهتر بشنوی”.
مورچولک: “آههههان، حالا فهمیدم”.
بک لحظه خورشید از پشت اَبرا بیرون اومد و سایهی مورچولک که بغل مامانش بود، روی دیوار افتاد و با هم نگاه کردن.
مامان: “چون خورشید اومده و نورش بما میخوره، سایه ما هم روی دیوار میافته.
چند لحظهای گذشت. مورچولک: “مامانی یه فکری به ذهنم رسید”.
مامان: “چه فکری؟”
مورچولک: “میشه منو بذاری زمین، میخوام سایه بازی کنم”.
مامان مورچولک رو پایین گذاشت و رفت تا ظرفا رو بشوره.
مورچولک، کنار دیوار نشسته بود. شاخکاشو تکون داد و اونا رو روشن کرد و دستاشو به حالتهای مختلف درآورد و سایهی دستش رو روی دیوار دید که چند برابر بزرگتر شده. وقتی سایهی دستشو که به شکلای دیگه دراومده بود، میدید و میخندید.
مورچولک: “وای عجب شکلایی! حالا فهمیدم اون روزی که تو چاله افتادم از سایه خودم ترسیده بودم”.
و با صدای بلند جریان رو برای مامان که تو آشپزخونه بود، تعریف کرد و دو تایی خندیدن.
شب، وقتی میخواستن، بخوابن، مامان از توی کیفش یه سازدهنی درآورد و اونو به مورچولک داد و گفت: “مامانجان، من این ساز دهنی رو برای تو خریدم که با اون سرگرم بشی”.
فردا، وقتی مورچولک تنها شد و همه جا ساکت بود، ساز دهنیشو برداشت و شروع به ساز زدن کرد. اما خیلی زود خسته شد. ساز دهنی رو کنار گذاشت، یهو صدایی شنید، گوشاشو تیز کرد و شاخکاشو هم روشن کرد خواست بلند بشه، اما نتونست، همونجا نشست. در این لحظه یاد کتاب مورچهی مسافر افتاد که روزهایی رو که به تنهایی در سفر بوده رو مینوشته و اینکه چه کارهایی کرده؟
مورچولک دفترشو برداشت و شروع به نوشتن کرد تا وقتی که مامانش از راه رسید.
اتفاقن اونروز مامان زودتر از همیشه از سرکار اومد و دو تا عصا برای پسرش آورده بود.
مامان به مورچولک کمک کرد تا با کمک عصا بِاِیسته. اونا چند ساعت تمرین کردن تا اینکه مورچولک تونست با عصا راه بره.
روز بعد، وقتی مورچولک تنها شد، متوجهی صدایی شد، عصاهاشو برداشت و زیر بغلش گذاشت و بدون اینکه بترسه، گوشاشو تیز کرد و به طرف صدا رفت. تازه فهمید. صدای تیک تاک ساعته، گوشی تلفن رو برداشت و به مامان زنگ زد و براش تعریف کرد.
یک روز هم همینطور که عصا زیر بغلش بود، با عصاها کنار دیوار رفت تا سایهی خودشو در حالیکه عصا بدست داره، ببینه که چه شکلی میشه؟.
روزها میگذشت و مورچولک از تنهایی لذت میبرد. یه روز دید، یه سایه از جلوی پنجره گذشت. با کمک عصاها، به طرف سایه رفت، دید سایهی خانم سوسکه همسایهس که از جلوی خونهی اونا رد میشده.
کار هر روز مورچولک این شده بود که با شاخکاش که مثل چراغقوه بودن، دنبال کشف صداها و سایهها بره. و شب برای مامان تعریف میکرد.
حتا یک روز برای اینکه مامان رو غافلگیر کنه، با کمک عصا به آشپزخونه رفت و املت گندم پخت تا وقتی مامان از راه میرسه، غذا آماده باشه.
بعد از اماده کردن غذا، به اتاقش رفت. عصاها رو کنار گذاشت. روی تخت نشست. دفتر نقاشیش رو برداشت. اون میخواست سایههایی رو که تا حالا دیده، بکشه. اما بجای رنگ سیاه اونا رو با ماژیکای رنگی کشید و رنگ کرد و با خودش گفت: “حتمن یه روز کتاب سایههای رنگی رو چاپ میکنم”.
مورچولک وقتی خوب شد. از مامان خواهش کرد تا اجازه بده، بعضی روزا توی اتاقش تنها باشه و بتونه کارهایی رو که دوست داره انجام بده، چون از تتهایی خیلی لذت میبرد.
آخرین دیدگاهها