داستانک طنز ققنوس

ققنوس، ققنوس، کلمه‌ای که مدام آن را در ذهنم تکرار می کردم. نفهمیدم چطور مسیر مدرسه تا خانه را طی کردم. به خود که آمدم، روبروی در،خانه ایستاده بودم.
کوله‌ام را از روی دوشم برداشتم و روی پایم گذاشتم. کلید را از جیب جلویی آن بیرون آوردم و داخل قفل چرخاندم. در را به آرامی باز کردم. صدای خواهرانم را شنیدم که هر کدام مشغول کاری بودند. آبجی فاطی یک سبد بزرگ هویج جلویش بود و آنها را حلقه حلقه می‌کرد.آبجی لیلا کلم‌ها را خرد می‌کرد و آبجی زری هم تندتند بادمجان‌ها را از درون کیسه‌ی پلاستیکی بیرون می‌آورد و سر آنها را جدا می‌کرد.
مامان طلا لبه‌ی حوض نشسته بود و با دستمال شیشه‌های ترشی شسته شده را خشک می‌کرد و لب حوض می‌چید تا بقول خانم‌جون زیر نور آفتاب ضدعفونی شوند.
خانم‌‌جون هم روی تخت کنار حوض به پشتی تکیه داده بود و طبق معمول قلیانش را هم می‌کشید و سیرهای خیس‌خورده را یکی‌یکی پوست می‌کند و داخل کاسه‌ی چینی گل سرخی می‌انداخت.
طرف دیگر تخت، حامد پسر آبجی فاطی مشغول نوشتن مشق‌هایش بود. سپیده و امیر رضا بچه‌های آبجی لیلا هم با تبلت بازی می‌کردند. حامد گفت: “خانم‌جون چشمام سوخت”.
خانم‌جون: “مگه نگفتم برو تو اتاق”.
مامان طلا نگاهش بمن افتاد و گفت: “به‌به علیک سلام دختر گلم”.
گفتم: “سلام مامان طلا، سلام به همگی”.
خانم‌‌جون با ته لهجه‌ی شیرازی‌اش گفت: “سلام رو ماهت ننه، کی اومدی نفهمیدیم”.
گفتم: “همین حالا اومدم”.
آبجی لیلا گفت: “ته‌تغاری مامان بیا بدو که نوبت توئه”.
مامان طلا: “نه بچم خستس، یکم که استراحت کنه بعدش میاد کمک، صبح تا حالا تو مدرسه بوده ها”.
ابجی فاطی: “مامان طلا کوه که نکنده، چهار تا کلمه درس خونده و نوشته”.
خانم‌جون سرش را بالا گرفت : “ننه صبح تا حالو تو مدرسه چ‌ِ می‌کردی؟”
گفتم: “یک زنگ امتحان ریاضی داشتیم یه زنگم علوم و زنگ آخرم که انشا داشتیم، باید در مورد ققنوس می‌نوشتیم”.
خانم جون: “ققنوس؟ همون سیمرغه؟”
گفتم: “نه، خانم‌جون ققنوس یک پرنده‌س، سیمرغ هم یه پرنده‌ی دیگه‌‌س”.
صدای زنگ گوشی آبجی فاطی بلند شد. چاقو را روی سبد گذاشت و دست داخل جیب مانتویش کرد. جواب داد:: “الو سلام خوبی؟ آره خونه مامان طلام. ناهار بیا اینجا، نه نرو، خدا بخیر کنه، خیلی خب، خداحافظ”.
این چند کلامی بود که با همسرش حمید آقا رد و بدل شد. آبجی لیلا گفت:”حمید بود؟”
ابجی فاطی: “آره، میگه ناهار میره خونه‌ی مادر فولاد زره”.
مامان طلا:” دخترم بَدِه غیبت نکن”
خانم جون گفت: “دروغ که نمیگه ننه، مامان حمید مثل اژدهای هفت سره، واللو منم ازش می‌ترسم”.
همه زدند زیر خنده.
آبجی زری گفت: “خانم‌جون مادرشوهر من مثل چی می‌مونه؟”
خانم جون کمی عینکش را جابجا کرد و گفت: “اون خارسوی اصفهونی که از ترس اون سه تفنگدارش جرات جیک زدن نداره، مثل طبل سکندر میمونه، آماده به رزمه”
آبجی لیلا : “آخ که دلم خنک میشه وقتی خانم‌جون اینو میگه”.
مامان طلا: “لا الا الا الله”
خانم‌جون: “آخه این دخترای دسته گلمو دادی به این پسرای بچه ننه، حالو هی باید بسوزن و بسازن”،
آبجی زری گفت: “راست میگی خانم‌جون حیف ما که افتادیم دست اینا”
خانم‌جون: “آخ ننه، دلم برا تو که خونه، با اون پدر شوهر خسیست که می‌ترسه نم پس بده، هر چی پول داره تو حلبی روغناش قایم کرده. زنه اولی رو که تو گور کرد، سر پیری زن گرفته و زنگوله پا تابوت آورده”.
عاشق این تکه کلامهای خانم‌جون هستم که خنده را به لبهای ما می‌آورد. ولی مامان طلا دایمن گله می‌کند و از مادرش می‌خواهد که جلوی بچه‌ها از این حرفها نزند.
مامان طلا :”بابا ول کنید یهو سر و که‌ی یکیشون پیدا میشه و می‌شنوند و برامون دردسر میشه”.
او برای اینکه بحث را عوض کند گفت:” مامان، رعنا جان تو از همون ققنوست بگو، دخترم”.
گفتم: “آره تا جایی که می‌دونم ققنوس هزار سال عمر می‌کنه، هزارمین سالش که میشه یه کوه هیزم جمع می‌کنه و میره روش می‌شینه. آنقدر آواز می‌خونه و پر و بال می‌زنه که از مستی زیاد آتش می‌گیره و تو هیزمها می‌سوزه و خاکستر میشه. دست آخرم از خاکسترش یک تخم درمیاد و یه ققنوس دیگه میشه”،
خانم جون در حالیکه پوست سیرها سر انگشتاشو سوزانده بود و هراز گاهی انگشت به دهان می‌گرفت، گفت: “واه، واقعن ننه، یعنی نر و ماده ندارن ؟”
صدای خنده‌ی همه بلند شد. آبجی لیلا گفت:” نداره دیگه خانم جون”.
خانم‌جون : “خب خودشو به هم می‌ماله دیگه، تخمش میاد بیرون”.
مامان طلا از حرف خانم‌جون هول شد و شیشه از دستش وسط حوض افتاد. لبش را گزید و گفت:”خاک‌به سرم، خانم‌جون جلو بچه‌ها از این حرفا نزن، چشم و گوششون باز میشه”.
خانم‌جون گفت: “نه که الانم باز نیست، من و تو رو درس میدن، ننه”.
آبجی فاطی گفت: “آره، منم حرف خانم‌جونو قبول دارم، والله بیشر از ما چیز می‌دونن”.
آبجی زری گفت: “اصلن از ققنوس بیاییم بیرون بریم سر همون معرفی خاندان شوهرامون”.
ناگهان مثل اینکه جرقه‌ای به ذهنش بخورد گفت: “خانم جون نظرت در مورد بابای ما که دومادت بود چیه؟”
خانم جون آهی کشید و گفت: “آخ که اسمش دوباره اومد و جیگرم آتیش گرفت. دختر دست گلمو دادم دست یه بچه ننه که مادرش از اون مادر فولاد زره بدتر بود و اگه اون اژدهای هفت سره، این اژدهای هفتاد سر بود. حالو خاک براش خبر نبره. از سه تا خواهراش نگم که مادرش پیششون فرشته بود. مثل سه تفنگدار، تفنگ بدست به هر بهانه‌ای تیر و ترکشونو به سمت دخترم پرتاب می‌کردند. پدرشوهرش هم که رو پول غَلت می‌زد به پسرش می‌گفت مبادا پولاتو خرج این دختره کنی و به زنت پول بدی. اگه پول بهش بدی از دستت میره. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. دو دستی دخترمو بدبخت کردم. فکر کردم بره خونه‌ی خالش خوشبخت میشه”.
آبجی لیلا: “من که یادم نمیاد”.
آبجی زری: “من که بچه بودم خیلی یادم نمیاد”.
من گفتم: :منم که تو راهی بودم”.
مامان طلا: “قربون تو راهی گفتنت برم، عسلم”.
خانم‌جون: “اگه عزراییل به داد مون نرسیده بود‌ حالا حالاها از دست این قوم عجوج مجوج تو عذاب بودیم”.
مامان طلا: “خانم جون گذشته رو ول کن. اونا همشون مردن. شیطون دست از مرده بر میداره شما دست بردار نیستی؟”
خانم‌جون گفت: “یادت رفته خواهرشوهرت می‌گفت ما هزار سال عمر می‌کنیم و تا عروسا رو خاک نکنیم، نمیمیریم”.
آبجی فاطی: “واقعن! من که باورم نمیشه “.
مامان طلا انگار یک لحظه از دین و ایمانش غافل شد، گفت: ” آره یادمه، عمه شهلاتون آبگوشت درست می‌کرد و گوشتشو خودش و شوهرش و داداشاش می‌خوردن، بمن و زن‌عموتون ابشو می‌داد. جرات نداشتیم، حرف بزنیم، می‌گفت کر و کور و لال بشید ایشالا “.
آبجی زری: “بیچاره خبر نداشت آبش مقوی‌تر از گوشتشه‌ها”.
آبجی فاطی که دیگه دست از هویج ‌ها برداشته بود، بلند شد. قری به کمرش داد و گفت: “لااَقل یه سینی چایی بیار، ققنوس مامان طلا، گلویی تازه کنیم”.
گفتم: “باشه، باشه حالا. میرم”.
آبجی زری گفت: “وای بجاهای باریک رسید. هیچ وقت این چیزا رو از بابام نمی‌دونستم، تا الان فکر میکردم مامانمو خیلی دوست داشته.”
خانم‌جون: “دوستش که داشت، پاشنه‌ی خونمونو از جا کَند. از بس رفت و اومد. ولی خب از ترس اونا جرات نداشت، از بس که دهن‌بین و ترسو بود”.
در این میان به مادرم نگاه میکردم که هیچ گاه از بابا بد نگفته بود و همیشه از او به خوبی یاد میکرد. خواستم بحث را عوض کنم، گفتم: : “خانم‌جون شما در مورد ققنوس یه چیزی بگید تا من بنویسم”.
خانم‌جون جند بار لب‌هایش را به هم مالید و آب دهانش را قورت داد. عینکش را درآورد و همانطور که با گوشه‌ی روسری‌اش پاک می‌کرد، یک پکی به قلیان زد و بی‌پرده گفت:” ننه بنویس ققنوس بابام بود که وقتی مُرد بجای یه تخم سه تا تخم گذاشت. از هر خصلتیش یکیشو به هر کدوم از دوماداش داد. از قدیم گفتند از باقی مونده‌ی گِل پدرزن دوماد رو ساختند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *