حوصلهام سر رفته بود. قلم بدست رهسپار سفر شدم.
سفر به ذهن آشفتهام که بهمریختگیاش، اوقاتم را تلخ کرده بود.. تصمیم داشتم از آنجا دیدن کنم.
وای چه برو بیایی!
عجب ذهن آشفتهای!
تصور دیگری داشتم. فکر نمیکردم ذهنم درگیر و مشوش باشد.
کلملات افکارگونه در آسمان ذهنم پرواز میکردند و هرازگاهی دست کلمات بیکار را میگرفتند و با آنها بازی میکردند.
در جایی دیگر، بعضی کلمات، کلمات دیگر را به باد تمسخر میگرفتند
کلمات دیگری هم در حال تصویر برداری از کلمات دیگر بودند. و مثل کسانی که گویا آپولو هوا کردهاند به خود میبالیدند جریان را پرسیدم.
گفتند ما کاریکلماتوریم.
چه کلمات بامزهای!
بعضی بامفهوم و بعضی کنایهآمیز و تعدادی هم بیمعنی ولی با این حال دلنشین بودند.
از کنار آنها گذشتم. یکی دو پیچ و خم را گذراندم کمی به اعماق ذهنم نفوذ کردم. چیزی توجهام را جلب کرد. جلو رفتم، کوهی از کلمات در کنار هم جاخوش کرده بودند.
گویا سالهای زیادی است، اینجا مانده اند، بوی کهنهگی میدادند.
کلمات فاسدی که از یکجانشینی دیگر رمقی برای جابهجایی نداشتند.
کلمات افکارگونهی پوسیده و کهنه آنها را دربرگرفته بودند و اجازه حرکت نمیدادند.
بوی نامطبوع کلمات، اعصابم را بهم ریخت. باورم نمیشد که این بینظمی و ناگسستگی و فساد درون ذهن من باشد.
من در خیال خود گذشته را میپرورانیدم. خاطرات تلخ و شیرین و ایدههای نو همه مرا مجذوب تفکراتم کرده بود.
ولی اینجا جایی غیر از تصور من بود.
با خودم کلنجار میرفتم. دنبال راهی برای رفع این آشفتگی بودم.
باید نظم و انسجام را در اینجا برقرار میکردم.
با کمی تحقیق و تفحص به این باور رسیدم. که چطور میتوان این افکار پوسیده و ذهن آشفته را از این وضعیت اسفبار نجات داد.
قلم و دفتری برداشتم. قدم در این مسیر سخت گذاشتم. با قلم به جان کلمات فاسد افتادم. آنها را از اعماق ذهنم بیرون میکشیدم. این قلم مانند بیل خاکبرداری کلمهبرداری میکرد و آنها را از ذهنم خارج میکرد.
وقتی کلمات را بیرون میکشیدم. بعضی کلمات از هم جدا نمیشدند و خود را متن معرفی میکردند. متنهای که اتفاقات زندگیام را ساخته بودند. میگفتند سالهاست در این محل کز کردهاند. کسی کاری به کارشان نداشته. حالا چرا میخواهید ما را از هم جدا کنید؟
متنهای تلخ و شیرین در این محل با هم زندگی میکردند. با دیدن آنها لبخند به لبم نشست.
آنها را همانطور به صورت متنوار بیرون کشیدم و روی کاغذ نوشتم، به آنها اطمیان دادم جایی بهتر مستقر میشوند.
کلمههایی شبیه به حرفهای پرکنایه و طعنهدار هم در این میان بودند. با دیدن آنها دلم شکست. جدا کردن این کلمات از هم خیلی سخت بود. کلمههای افکارگونه به آنها چسبیده بودند و جدا کردن انها ممکن نبود. با اینکه پوسیده بودند ولی باز این وابستگی مانع از جدایی آنها میشد.
چند روزی زمان برد تا آنها را از هم جدا کنم. نخالههای ذهنی مرکز فساد این قسمت از ذهنم شده بود.
بعضی کلمههای آموزشی هم دست زیر چانه نشسته بودند. با حسرت مرا مینگریستند. آنها میل به بیرون آمدن داشتند. خیلی راحت از کلمات دیگر جدا میشدند. تا روی بستر کاغذ بنشینند.
کلمات افکار گونهی بد هم در حال پرسه زدن در میان این کلمات بودند و اجازه جدایی نمیدادند. باید به هر طریقی آنها را هم بیرون میکشیدم.
خیلی زجرآور بود. آنها را گول زدم و به انها گفتم: شما را به جایی بهتر از اینجا خواهم برد. منظور من از جای بهتر، دفترم بود که در آنجا برای همیشه خواهند ماند و کسی برای آنها مزاحمت ایجاد نمیکند.
با رضایتِ آنها، کلمات تلخ و مشقتبار را راهی دفترم کردم.
نخالهها و انباشتههای ذهنی را با هر مشقت و سختی بود بیرون میکشیدم.
چه کار سختی!
این کلمهبرداریها چند ماهی طول کشید تا ذهنم را تخلیه کنم.
بعد از اینکه کلمات را خارج کردم و روی کاغذ نوشتم. ذهنم صیقل یافت. فقط کلمات آرامشبخش را نگه داشتم. گویا ذهنم گردگیری شده بود. خیلی راحت نفس میکشیدم.
ابتدا ترسیدم، تا بحال ذهنم را اینگونه ندیده بودم. تمیز و صیقلی شده باشد.
کمکم بخود مسلط شدم و واقعیت را درک کردم. من با ذهنی بدون آشفتگی روبرو بودم.
کلمات فرسوده و پوچ و متنهای خوب و بد همه را به دفتر منتقل کردم. کلمات خرچنگ وار و قورباغهای روی کاغذ سفید را سیاه کردند و با اطمینان خاطر در دفتر ماندند و دفتر را در جای امنی پنهان کردم.
جیپی اس ذهنم را فعال کردم و آماده یک شروع تازه شدم.
آخرین دیدگاهها